سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر که نرمخو گردد، دوستی اش [در دل ها [جایگیرمی شود [امام علی علیه السلام]


من لج می کنم ، پس هستم !
 

امروز . شنبه . اواخر پاییز

 با سرعت می دوید تا از دستش فرار کنه .
شهاب همینطور که تعقیبش می کرد رگبار فحش رو طرفش گرفته بود .
باورش نمی شد . واقعاً این شهاب بود که با یه کارد دسته استخونی دنبالش می دوید تا کاردش رو با تن اون اشنا کنه ؟
مگه نمیگفت ما مثل 2 تا برادریم ؟ مگه برادر به برادرش فحش می ده ؟ اونم فحش ناموسی ؟ !
یه دفعه پاش به شیلنگ باغبون پارک گیر کرد و دنیا دور سرش چرخید .
***
وقتی به هوش اومد روی تخت بیمارستان به سینه خوابیده بود .
تا اومد پاشه درد شدیدی پشت کمرش حس کرد که توان ادامه حرکت رو ازش گرفت و سریع برگشت به حال اولش .
حسین ! حسین !
صدای رضا بود . 
حسین خوبی ؟ حالت خوبه ؟ چیزی می خوای ؟
حسین زیر لب گفت : چی شد ؟
رضا : بعد از اینکه تو به شهاب گفتی پولهایی که تا حالا بهش دادی رو لازم داری و از امروز فردا کردن اون خسته شدی ، شروع کرد بهت فحش دادن و با کارد دوید دنبالت ....
حسین : اینا رو خودم بودم . بعدش چی شد ؟
رضا : پات که به شیلنگ گیر کرد با سر توی چمنهای پارک خوردی زمین . تا خوردی زمین شهاب رسید بالای سرت و چند بار با کارد به پشتت ضربه زد و بعدش بلند داد زد : بچه خوشگل ازمن پول می خواد . یادش رفته روزی که اومد بود می گفت مراقب من باش تا کسی اذیتم نکنه ! یادش رفته چند ماه تو این منطقه حامیش بودم . از این به بعد برنامه همینه . هرکی فضولی زیادی کرد خط خطی میشه ....
بعدش هم که با کمک چند نفر اوردمت بیمارستان زخمهاتو بخیه کردیم . راستی بابات الان دیگه می رسه . بهش زنگ زدم .  

 5 ماه قبل . جمعه . اوائل تابستان  

حسین ، رضا و امید توی پارک هستند . جلوتر دعوا شده . قد بلنتره داره اون یکی رو میزنه تا اینکه مردم جداشون کردند . رضا و امید ناراحتن اما حسین که خوشش اومده می گه کاش با این پسره رفیق می شدیم هوای ما رو هم داشت .
امید : بچه جون حالا می خوای بیای با یه لات رفیق شی ؟ اینا چشم و رو ندارن .
رضا : راست می گه . تو با این خونواده محترمت ، با این همه دوستای خوب می خوای بری رفیقش بشی که چی ؟
حسین : نمی دونی برای ما که نوجوون هستیم چه خطرهایی وجود داره . اگه یکی مثل این رفیقت باشه دیگه کسی نمی تونه اذیتت کنه یا ازت باج بگیره یا ....
رضا : پسر مگه مجبوری بری جایی که ازت باج بگیرن و اذیتت کنن ؟ خوب نرو اونجا ها تا حامی و سبیل کلفت هم نخوای .
حسین : هرچی فکرش رو می کنم شما ها قد این حرفها نشدین . اصلاًٌ عالم اینها یه حال دیگه داره . بی خیالی ، بزن و بکوب ، دود و دم ، ....
امید : حسین دیگه شورش رو در اوردی . بگو می خوام لات شم و تمام .
حسین : لات دیگه چیه . اینها دائی بلالند . اهل مرامند و ...
رضا و امید می خندند .

 ارتباط بچه ها با اون لات که حالا فهمیده بودند اسمش شهابه ، شکل گرفت .
امید خودش رو کنار کشید و رضا هم گاهی اوقات برای دیدن حسین پیششون می رفت .
حسین دیگه عوض شده بود . لباسهای نامرتب می پوشید . صداش رو کلفت می کرد و حرف میزد . موقع راه رفتن خشک راه می رفت و دستهاش رو از کنار بدنش باز نگه می داشت . البته این طرز رفتارش برای اونهایی که نمی شناختنش مایه خنده و تفریح شده بود .
اما دوستاش نگرانش بودند .
اولش لباسش بوی خاصی می داد . این اواخر دهنش بوی سیگار می داد . مرتب به بهانه های واهی از باباش یا مامانش پول می گرفت تا بده به شهاب . آخه شهاب برای خرید مواد و گذرون زندگی بجز دزدی و باجگیری از مردم ، روی پولهای بچه های دور و برش هم حساب کرده بود . به بهانه های مختلف از اونها پول قرض می گرفت و می گفت یک هفته ای پست می دم اما هفته های زیادی اومد و رفت و اون به قولش عمل نکرد .
تمام این مدت حسین در مقابل خواهش ها و تهدید ها و نصیحت های دوستان و خانواده اش فقط چرند می گفت یا فحش هایی که یاد گرفته بود می داد . اما خبری از تغییر رفتار و سراغ شهاب نرفتن نبود .
تا اینکه دیگه کسی به حسین پول نمی داد و حسین هم که برای خرج سیگار و چیزای دیگه اش پول لازم داشت سراغ طلبش رو از شهاب گرفت و اینجا بود که اتفاقی اون روز صبح افتاد .
حسین با لج بازی با خانواده و دوستانی که خیرخواه اون بودند تلاش کرد شخصیت خودش رو ثابت کنه .
میخواست بگه من وجود دارم . من می فهمم . من می تونم تصمیم بگیرم . 
 حسین درست می گفت . اون وجود داشت ، می فهمید و تصمیم می گرفت . اما فقط در مورد چیزهایی که تا الان یاد گرفته بود . تصمیم گیری برای مسائل بزرگتر و خارج از دائره خانه و مدرسه نیاز به اطلاعات بیشتر ی داشت که حسین اگر لج بازی نمی کرد می تونست از طریق خانواده و اطرافیان اونها رو به دست بیاره .   یاد شعر شاعر افتاده بود :

افتادگی آموز اگر طالب فیضی         هرگز نخورد آب زمینی که بلند است

 حسین های زیادی دور و بر ما هستند که می خوان بگن هستیم و وجود داریم .
حسین های عزیزمون رو برای شناخت واقعی از مسائل کمک کنیم و با مرور جریاناتی که هر روز اتفاق می افته آگاهی اونها رو بالا ببریم .
حسین های عزیز :
تذکر و راهنمایی دوستان و خانواده برای حال گیری نیست . کمی صبور باشید . به صفحه حوادث روزنامه ها و سایت ها نگاه کنید .
ریشه اغلب تباهی ها و جنایت ها ، از خارج شدن شما از فضا های معنوی خانه و مدرسه است .
استعداد های شما در لجنزار با همون سرعتی که رشد کرده ، خشک می شه و می سوزه . 

به امید سربلندی و پیروزی شما



 
نوشته شده توسط: حمزه |  دوشنبه 88 مهر 13  ساعت 11:28 صبح 

    نوشته های پیشین
دل نوشته هایی به مناسبت هفته بسیج
اضطراب و درمان آن
ناگفته های یک وهابی از شیعه شدنش
مدتی این مثنوی تاخیر شد ...
تشریح سه ضلع بازیگردان 18 تیر
نیویورک تایمز: تنگه هرمز و آزمایش موشکی اولین گامهای محکم ایران
بهار عربی بهار اسلامی شد/این خاورمیانه، اسلامی و از اسرائیل متنف
ایران 13 سال زودتر از چشم انداز به مقام علمی اول منطقه رسیده است
اجرای فاز اول هلیکوپتر ملی با 10میلیارد سرمایه/ طراحی پلت فرم خو
پیش به سوی انسانیت:
یک پند مهم ، خشم مگیر !
خواستگاری با جعل عنوان ...
از وال استریت صدای ربنا می آید !
قتل به خاطر یک نگاه !
مرد شیطان صفت در کمین دختربچه مدرسه ای !
[همه عناوین(218)]